چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود...

ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند.
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد.
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد.
با خطی خوانا به روی تخته ی تاریک
که از ظلمت چوقلب ظالمان تاریک وغمگین بود
تساوی رانوشت و بانگ آورد:
که یک با یک برابر هست
که یک با یک برابر هست.....اینجا

به ناگه از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد.....همیشه یک نفر باید...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
معلم،
مات بر جا ماند !
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا بازیک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت: نه
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
یا چه کس اسن رادمردان را فنا میکرد؟
در این هنگام....معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ....
یک با یک برابر نیست


خسرو گلسرخی

آزادی

آه ای آزادی،

وطنم قلب من است،

قلب من زندانی است.

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزي که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي که فرزندان آدم
صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد،
آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند،
از همان روزي که با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند،
آدميت مرده بود.

بعد، دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب،
گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ،
آدميت بر نگشت!

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است!
سينه ي دنيا ز خوبي ها تهي است،
صحبت از آزادگي، پاکي، مروت ابلهي است،
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست،
قرن موسی چمبه هاست!

من که از پژمردن يک شاخه گل،
از نگاه ساکت يک کودک بيمار،
از فغان يک قناري در قفس،
از غم يک مرد، در زنجير،
حتي قاتلي بر دار!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند!
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند،
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند.

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويري سوت و کور،
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانيت است...


فريدون مشيري
تا شقایق هست،


زندگی باید کرد.