جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

مرگ اندیشه

خداوندا بگو از مرگ اندیشه

بگو از ظلمت بی مرز زندانهای جلادان

بگو از واژه اعدام انسانها

نهان از چشم پاک مردمی در بند

بگو از داغ مادر های بی فرزند

مادرهای عشق و افتخار و سربلندیهای یک ملت

بگو از گورهای دسته جمعی

در بیابانهای تار سرزمین کورش و کاوه

بگو از گریه ی پیوسته ی نا پختگان طعمه تزویر

بگو از مرگ مهر وشادی و امید

در دلهای پاک مردمان کشور جمشید

بگو از درد و بیم و رنج بی پایان قومی خشمگین,دلگیر

بگو از قوم سربردار

در زنجیر

بگو از خشم عریان

خشم ایرانی

بگو از این خراب اباد افیون تهی دستی

بگو دلمرده از افسردگان ساده ی در جستجوی مرگ

بگو از این همه پاییزو مرگ برگ

بگو از انتحار سبزه و آلاله و سوسن

بگو از اشک تلخ مادر میهن

بگو از ما

بگو از من

بگو در انتها از مرگ جلادان و آغاز بپاگشتن

رها گشتن

رها گشتن........



علیرضا اصلاحی

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

جهان سوم

جهان سوم، جایی است که
اگر بخواهی کشورت را آباد کنی،
خانه ات خراب خواهد شد.
و
اگر بخواهی خانه ات آباد شود،
باید در تخریب کشورت بکوشی.

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

جنگ...

دراز کشیده ام

زنم شعری از جنگ می خواند

همین مانده بود

تانک ها به تختخوابم بیایند

گلوله ها

خواب هایم را

سوراخ سوراخ

کرده اند

بر یکی از آنها چشم می گذاری

خیابانی می بینی

که برف پوستش را سفید کرده

کاش برف نمی آمد!

که مرز ملافه و خیابان پیدا بود

حالا

تانک ها

از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و

کم کم به خوابم وارد می شوند

: من بچه بودم

مادرم ظرف می شست

و پدر با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت

بمب ها که می باریدند

هر سه بچه بودیم...

تصویرهای بعدی این خواب

خفه ات می کند

چشم هایت را ببند

لب بر این دریچه ی کوچک بگذار

و تنها نفس بکش

نفس بکش

نفس بکش

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش!

نفس بکش لعنتی!

نفس بکش !

نفس...!

دکتر سرش را تکان می دهد

پرستار سرش را تکان می دهد

دکتر عرقش را پاک می کند

و کوه های سبز

بر صفحه ی مانیتور

کویر می شوند





گروس عبدالملکیان

ریشه در خاک

.
.
.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا ، عاشق این خاک از الودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقی است می مانم!
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم

امید ِ روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا، باز در این دشت ِ خشک تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دست تهی گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر ، از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.





فریدون مشیری

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

خورشید

هلا، خورشید

برمن ناز مفروش،

که من خورشیدسانان ِ به ظاهر در سیاهی را،

که در شب نیز میتابند،

گرامی می شمارم

از تو و هر آفتابی که

فقط در روز می تابید.

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

زنهار!

خاموشمان میخواهند و گمنام،

و از آن بتتر ،

بدنام.

هان ای گلبانگ گلوبریده

خونت را فریاد کن.

بذر رویارا

بپاش.

با زبان هزار قطره و

میندیش

که شنونده ایت هست یا نه!

که یاری خواهی، خود یاری دهنده است.

نمیخواهندت،

پس، خودرا تکرار کن

بسیارکن

درکردار همسرت، به پاکدامنی

در رفتار فرزندت

به دانش جویی ِ در سمت

و در تلاش یارانت به هماوایی و همرأیی.

در خانه باش و

در کوچه

در سبزه میدان و آنسوی پل

در مزرعه و یکشنبه بازار

دراعتصاب و عزای عاشورا

میان توده ها باش و در خلوت خویش

و بهرجای

آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد

و آنگاه

تصویر نامیرای تصورت را

زیادکن

زیاده کن

چندانکه حضور غالب ار آن تو باشد،

تو!

مرا در این دامنه ی سهم

سخن با آن لب است که با دشمن

سخن نگفت و اینک

با دوست

به تبسم بسنده کرده است.

چه سود از به دلتنگی نسشتن خاموش

ای سنگ!

صخره!

فرو ریز تا آواری باشی

ممان

بدین سان، دیواری حاجب ِ دیروز و

فردا

دهان بگشا، که

هنگامه ی فروکش و طغیانست و

خروشی باید

اما

باریکه ی آبی بزلالی

بهتر

که سکوتی به گرانباری فراموشی

یا

تندآبی آلوده.

خاموشمان میخواهند و

فراموشمان میخواهند.

با سخنی، اشاره ای و نگاهی

ای خسیس محبت!

حتی به آهی

دشمن را بشکن!

ای دست کاهل!با دست من بتاب به یاری

شریانهای گسسته را گرهی

که خون به بیهوده میرود

فریاد!

برتو مباد

که در پاسداری نام دیروز

هم برین گنجینه بخسبس

زنهار!

جان ظرفی شایسته کن

خود از وظیفه لبالب و سرشار میشود.

بلندآوازگی

دویدن برریسمان بین قله هاست

بروزگاری که خصم

ازدو سوی، در کمین نشسته است.

برزمین گام بردار

که خاک و خاکیان به هواداریت

همواره سزاوارترند.




سیاوش کسرائی

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

ایران

من که می میرم چرا با عشق و با ایمان نمیرم
تا برای سر زمینم، میهنم ایران نمیرم

آرزو دارم شود خاک وطن آرامگاه م
تا میان کشوری بیگانه سر گردان نمیرم

شرط آزادی و مردی کنج زندان مردن است
شرم از آن دارم اگر در گوشه زندان نمیرم

هر وجودی دیر و زود ای میهنم میرد ولی من
با تو پیمان بسته ام جز بر سر پیمان نمیرم

شمس خلخالی


دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

وقتي تو مي گويي وطن

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم
گويي شکست شير را از موش باور ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم
من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند
وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم

بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن
با تخت جمشيد کهن من عمر را سر مي کنم

وقتي تومي گويي وطن بوي فلسطين مي دهي
من کي نژاد عشق با تازي برابر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن از چفيه ات خون مي چکد
من ياد قتل نفس با الله و اکبر ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن شهنامه پرپر مي شود
من گريه بر فردوسي آن پير دلاور ميکنم

بي نام زرتشت مَهين ايران و ايراني مبين
من جان فدایي بهر آن يکتا پيمبر مي کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ايران مي دود
من آيه هاي عشق را مستانه از بر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن خون است و خشم وخودکشي
من يادي از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهي در فلسطين) ميکنم

ايران تو يعني لباس تيره عباسيان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور مي کنم

ايران تو با ياد دين، زن را به زندان مي کشد
من تاج را تقديم آن بانوي برتر مي کنم

ايران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کيش مهر و عفو را تقديم داور ميکنم

تاريخ ايران تو را شمشير تازي مي ستود
من با عدالتخواهيم يادي ز حيدر ميکنم

ايران تو مي ترسد از بانگ نوايِ ناي و ني
من با سرود عاشقي آن را معطر ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن يعني ديار يار و غم
من کي گل"اميد"را نشکفته پر پر ميکنم


مصطفی بادکوبه

بازماندگان

آن شب، به نیمه شب،
یکباره ریختند:
شش نفر.
گشتند،
دیدند هر چه بود،
شکستند هرچه بود
چیزی نیافتند.
آنگاه، هفت تن!!
از در برون شدند
و
چون اشک مادرم،
در پرده ی سیاه شب و کوچه
گم شدند.
.
.
.
اینک کنار پنجره تنهاست بیوه زن.


سیاوش کسرایی(شبان بزرگ امید)
بخشی از همان تغییری باش ،

که میخواهی در جهان رخ دهد.

گاندی

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود...

ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند.
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد.
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد.
با خطی خوانا به روی تخته ی تاریک
که از ظلمت چوقلب ظالمان تاریک وغمگین بود
تساوی رانوشت و بانگ آورد:
که یک با یک برابر هست
که یک با یک برابر هست.....اینجا

به ناگه از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد.....همیشه یک نفر باید...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
معلم،
مات بر جا ماند !
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا بازیک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت: نه
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
یا چه کس اسن رادمردان را فنا میکرد؟
در این هنگام....معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ....
یک با یک برابر نیست


خسرو گلسرخی

آزادی

آه ای آزادی،

وطنم قلب من است،

قلب من زندانی است.

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزي که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي که فرزندان آدم
صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد،
آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند،
از همان روزي که با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند،
آدميت مرده بود.

بعد، دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب،
گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ،
آدميت بر نگشت!

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است!
سينه ي دنيا ز خوبي ها تهي است،
صحبت از آزادگي، پاکي، مروت ابلهي است،
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست،
قرن موسی چمبه هاست!

من که از پژمردن يک شاخه گل،
از نگاه ساکت يک کودک بيمار،
از فغان يک قناري در قفس،
از غم يک مرد، در زنجير،
حتي قاتلي بر دار!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند!
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند،
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند.

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويري سوت و کور،
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانيت است...


فريدون مشيري
تا شقایق هست،


زندگی باید کرد.

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

قلم

با قلم میگویم
ای همزاد،
ای همراه،
ای هم سرنوشت،

هر دو مان حیران بازی های دورانهای زشت

شعرهایم را نوشتی دستخوش،
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟