برمن ناز مفروش،
که من خورشیدسانان ِ به ظاهر در سیاهی را،
که در شب نیز میتابند،
گرامی می شمارم
از تو و هر آفتابی که
فقط در روز می تابید.
خاموشمان میخواهند و گمنام،
و از آن بتتر ،
بدنام.
هان ای گلبانگ گلوبریده
خونت را فریاد کن.
بذر رویارا
بپاش.
با زبان هزار قطره و
میندیش
که شنونده ایت هست یا نه!
که یاری خواهی، خود یاری دهنده است.
نمیخواهندت،
پس، خودرا تکرار کن
بسیارکن
درکردار همسرت، به پاکدامنی
در رفتار فرزندت
به دانش جویی ِ در سمت
و در تلاش یارانت به هماوایی و همرأیی.
در خانه باش و
در کوچه
در سبزه میدان و آنسوی پل
در مزرعه و یکشنبه بازار
دراعتصاب و عزای عاشورا
میان توده ها باش و در خلوت خویش
و بهرجای
آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد
و آنگاه
تصویر نامیرای تصورت را
زیادکن
زیاده کن
چندانکه حضور غالب ار آن تو باشد،
تو!
مرا در این دامنه ی سهم
سخن با آن لب است که با دشمن
سخن نگفت و اینک
با دوست
به تبسم بسنده کرده است.
چه سود از به دلتنگی نسشتن خاموش
ای سنگ!
صخره!
فرو ریز تا آواری باشی
ممان
بدین سان، دیواری حاجب ِ دیروز و
فردا
دهان بگشا، که
هنگامه ی فروکش و طغیانست و
خروشی باید
اما
باریکه ی آبی بزلالی
بهتر
که سکوتی به گرانباری فراموشی
یا
تندآبی آلوده.
خاموشمان میخواهند و
فراموشمان میخواهند.
با سخنی، اشاره ای و نگاهی
ای خسیس محبت!
حتی به آهی
دشمن را بشکن!
ای دست کاهل!با دست من بتاب به یاری
شریانهای گسسته را گرهی
که خون به بیهوده میرود
فریاد!
برتو مباد
که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبس
زنهار!
جان ظرفی شایسته کن
خود از وظیفه لبالب و سرشار میشود.
بلندآوازگی
دویدن برریسمان بین قله هاست
بروزگاری که خصم
ازدو سوی، در کمین نشسته است.
برزمین گام بردار
که خاک و خاکیان به هواداریت
همواره سزاوارترند.
وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم
گويي شکست شير را از موش باور ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم
من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند
وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم
بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن
با تخت جمشيد کهن من عمر را سر مي کنم
وقتي تومي گويي وطن بوي فلسطين مي دهي
من کي نژاد عشق با تازي برابر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن از چفيه ات خون مي چکد
من ياد قتل نفس با الله و اکبر ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن شهنامه پرپر مي شود
من گريه بر فردوسي آن پير دلاور ميکنم
بي نام زرتشت مَهين ايران و ايراني مبين
من جان فدایي بهر آن يکتا پيمبر مي کنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ايران مي دود
من آيه هاي عشق را مستانه از بر مي کنم
وقتي تو مي گويي وطن خون است و خشم وخودکشي
من يادي از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهي در فلسطين) ميکنم
ايران تو يعني لباس تيره عباسيان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور مي کنم
ايران تو با ياد دين، زن را به زندان مي کشد
من تاج را تقديم آن بانوي برتر مي کنم
ايران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کيش مهر و عفو را تقديم داور ميکنم
تاريخ ايران تو را شمشير تازي مي ستود
من با عدالتخواهيم يادي ز حيدر ميکنم
ايران تو مي ترسد از بانگ نوايِ ناي و ني
من با سرود عاشقي آن را معطر ميکنم
وقتي تو ميگويي وطن يعني ديار يار و غم
من کي گل"اميد"را نشکفته پر پر ميکنم
مصطفی بادکوبه