جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

زنهار!

خاموشمان میخواهند و گمنام،

و از آن بتتر ،

بدنام.

هان ای گلبانگ گلوبریده

خونت را فریاد کن.

بذر رویارا

بپاش.

با زبان هزار قطره و

میندیش

که شنونده ایت هست یا نه!

که یاری خواهی، خود یاری دهنده است.

نمیخواهندت،

پس، خودرا تکرار کن

بسیارکن

درکردار همسرت، به پاکدامنی

در رفتار فرزندت

به دانش جویی ِ در سمت

و در تلاش یارانت به هماوایی و همرأیی.

در خانه باش و

در کوچه

در سبزه میدان و آنسوی پل

در مزرعه و یکشنبه بازار

دراعتصاب و عزای عاشورا

میان توده ها باش و در خلوت خویش

و بهرجای

آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد

و آنگاه

تصویر نامیرای تصورت را

زیادکن

زیاده کن

چندانکه حضور غالب ار آن تو باشد،

تو!

مرا در این دامنه ی سهم

سخن با آن لب است که با دشمن

سخن نگفت و اینک

با دوست

به تبسم بسنده کرده است.

چه سود از به دلتنگی نسشتن خاموش

ای سنگ!

صخره!

فرو ریز تا آواری باشی

ممان

بدین سان، دیواری حاجب ِ دیروز و

فردا

دهان بگشا، که

هنگامه ی فروکش و طغیانست و

خروشی باید

اما

باریکه ی آبی بزلالی

بهتر

که سکوتی به گرانباری فراموشی

یا

تندآبی آلوده.

خاموشمان میخواهند و

فراموشمان میخواهند.

با سخنی، اشاره ای و نگاهی

ای خسیس محبت!

حتی به آهی

دشمن را بشکن!

ای دست کاهل!با دست من بتاب به یاری

شریانهای گسسته را گرهی

که خون به بیهوده میرود

فریاد!

برتو مباد

که در پاسداری نام دیروز

هم برین گنجینه بخسبس

زنهار!

جان ظرفی شایسته کن

خود از وظیفه لبالب و سرشار میشود.

بلندآوازگی

دویدن برریسمان بین قله هاست

بروزگاری که خصم

ازدو سوی، در کمین نشسته است.

برزمین گام بردار

که خاک و خاکیان به هواداریت

همواره سزاوارترند.




سیاوش کسرائی

هیچ نظری موجود نیست: