یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

بازماندگان

آن شب، به نیمه شب،
یکباره ریختند:
شش نفر.
گشتند،
دیدند هر چه بود،
شکستند هرچه بود
چیزی نیافتند.
آنگاه، هفت تن!!
از در برون شدند
و
چون اشک مادرم،
در پرده ی سیاه شب و کوچه
گم شدند.
.
.
.
اینک کنار پنجره تنهاست بیوه زن.


سیاوش کسرایی(شبان بزرگ امید)

هیچ نظری موجود نیست: